دست‌آس عجیب | افسانه‌ی کاریلایی

بود نبود دو برادر بود. یكی خیلی ثروتمند و دومی خیلی نادار. برادر ثروتمند با تمام همسایه‌هایش دوست بود؛ اما با برادار نادار قسمی رفتار می‌كرد گویا او را اصلاً نمی‌شناسد. برادر ثروتمند می‌ترسید كه برادر نادارش از او پول یا چیز دیگری تقاضا كند.
برادر نادار بدون آن هم حاضر نبود از كسی چیزی طلب كند. او آدم چشم و دل‌سیری بود.
یك روز كه نزدیك عید بود و مردم مشغول شادمانی بودند، لباس‌های نو و خوراكی‌های خوشمزه می‌خریدند، مرد نادار دید كه دیگر در خانه‌ی‌شان چیزی برای خوردن باقی نمانده است.
زنش به او گفت:
– روزهای عید چه كنیم؟ ما كه هیچ‌چیز نداریم. برو پیش برادرت و ازش خواهش كن كمی گوشت به ما بدهد، شنیده‌ام دیروز برادرت یك گاو چاق و چله نذر كرده است.
مرد فقیر خیلی می‌خواست پیشنهاد زنش را رد كند؛ اما كسی دیگری را سراغ نداشت كه به منزلش برود و كمك بخواهد.
برادر نادار به قصر با‌شكوه برادر ثروتمند رفت و گفت:
– برادر! كمی گوشت به من بده. فردا عید است و ما هیچ‌چیزی برای خوردن نداریم.
برادر ثروتمند یك سم گاو به او داد و گفت:
– بیا، بگیر و به جنگل پیش دیو برو. بگذار دیو به تو كمك كند.

[download id=”2185″]

دیدگاه‌ها:

این پست دارای یک نظر است

  1. بنده‌ی خدا

    زنده‌باد گهواره!

دیدگاهتان را بنویسید