میکروب حسادت

بود نبود، زیر آسـمان کبود، نانفروشـی بود به نام «دوستی.»
مـردم همیشـه از این نانفروشـی خریـد میکردند و هر روز بـرای خرید، در یک صف طولانی منتظر میایستادند.
اجمـل همیشـه بـا همـکارش حامـد، در مـورد مـواد نان و شـیرینی مثـل: آرد، بـوره، پنیـر، نمـک، روغـن زیتـون، خمیرمایـه، مسـکه، کشـمش، کنجـد و…
صحبـت میکـرد. اجمـل و حامـد یک گـروه دونفری خوب و صمیمـی بودند و همیشه در کارها به همدیگر کمک میکردند.
همـه چیـز بـه خوبـی و خوشـی پیـش میرفت تـا اینکـه یک شـب میکروب وحشتناک حسادت به نانفروشی آمد …

دیدگاه‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید