کرموگک

فرحناز صفا

بود و نبود یک کرمک سفید بود. این کرمک کرموگک نام داشت. کرموگک همیشه عادت داشت داخل کتاب‌ها برود و ورق‌های کتاب‌ها را بخورد.

یکی از روزها که هوا خیلی سرد بود و سرمای زمستان همه‌جا را فرا گرفته بود کرموگک داخل یک خانۀ گرم رفت اما همین که چشمش به یک کتاب آفتاد به طرف آن کتاب رفت و داخل ورق‌های آن شد تا کاغذ کتاب را بخورد.
این کرمک چندین سال می‌شد که کاغذ کتاب‌ها را می‌خورد و این غذای سه وقتش بود.

کتابی که کرموگک این‌بار داخل آن رفته بود «کرمک و درخت پسته» نام داشت که آن را یک مرد برای پسرک کوچکش خریده بود و در روز تولدش به او تحفه داده بود.

پسرک این کتاب را خیلی خیلی دوست داشت و باوجود آن‌که کتاب را چندین‌بار خوانده بود اما باز هم همیشه کتاب را باز می‌کرد و آن‌را می‌خواند.
سرک از رسمک‌های کتاب هم بسیار لذت می‌برد.

کرموگک که داخل کتاب شده بود و می‌خواست ورق‌های آن را کم‌کم بخورد تا شکمش سیر شود.
ناگهان کتاب شور خورد.

کسی کتاب را بلند کرد و آن را باز کرد.

کرموگک متوجه شد کسی که کتاب را باز کرده است یک پسرک کوچک است.

پسرک کتاب را ورق ‌زد و چشمش به کرمک افتاد و گفت: «کرمک سفید تو اینجه چی میکنی؟»

کرموگک گفت: «میخایم گرم باشم. خنک خورده بودم باز آمدم داخل کتاب.»

پسرک گفت: «خانۀ ما گرم است اگر در کتاب هم نمی‌آمدی گرم می‌شدی.»

کرمک چیزی نگفت اما پسرک پرسید: «خو بگو نامک‌ ات چیست؟»
کرموگک کفت: «نامم کرموگک است اما گرسنه شدیم، میخایم ورق‌های کتاب را بخورم.»

پسرک که کمی قهر شده بود گفت: «کرموگک تو نباید کتاب را بخوری.»
کرموگک گفت: «چرا؟»
پسرک جواب داد: «تو ارزش کتاب را نمیفهمی. کتاب باارزش‌ترین چیز در جهان است.»
کرموگک تعجب کرد و گفت: «خوووو اما چه قسم؟»

پسرک جواب داد: «اگر کتاب نباشه آدم‌ها بی‌سواد می‌مانن و همیشه به خشونت و جنگ فکر می‌کنن.»
کرموگک که متعجب شده بود پرسان کرد: «راست میگی؟»

پسرک گفت: «خو ببین اگر پدرم برایم کتاب نمی‌آورد و اگر من کتاب نمی‌خواندم سرت بسیار قهر می‌شدم و تو را از بین کتابکم دور می‌انداختم که در بیرون خنک بخوری. اما این کار را نمی‌کنم چرا که بسیار چیزها را از کتاب یاد گرفتیم. از همین کتاب «کرمک و درخت پسته» یاد گرفتم که با کرمک‌ها باید مهربان باشیم چرا که زنده‌جان استن و خوش دارن که زندگی کنن.»

کرموگک از گپ‌های پسرک خوشحال شد و از کار خودش پشیمان بود. او از پسرک معذرت خواست و وعده کرد که دیگر هیچ‌وقت کاغذ کتاب‌ها را نخورد و به جای این کار حتماً کتاب بخواند.

پسرک بسیار خوشحال شد و گفت: «آفرین کرموگک هوشیار. حالی بیا از بین کتاب پایین شو… من برایت هرچه بخواهی میارم که بخوری».
کرموگک که سیر شد تصمیم گرفت برود و به تمام دوستان دیگرش بگوید که بیایید به کتاب‌ها ارزش قایل شویم و همیشه کتاب بخوانیم و هیچ وقت کتاب‌ها را نخوریم که خراب می‌شوند.
(پایان)

دیدگاه‌ها:

این پست دارای 7 نظر است

  1. عبدالواحد رفیعی

    بسیارخوشحالم که می بینم درزمینه ادبیات کودک وخصوصا داستان کودکان صفحه ی بازشده است . جای این نوع ادبی درکشورخالی است . داستان را خواندم ولذت بردم . بدینوسیله برای نویسنده ی گرامی آن آرزوی توفیق بیشترمیکنم . منتظرم داستان های بیشترازایشان بخوانیم .

  2. Faiqa

    سپاسگذارم از نويسنده گرامي تا حال اين چنين داستان ها نداشتيم و جايي ايي قسم أدبيات خالي بود قلم تان مستدام باد

  3. رضا

    با سلام و تشکر فراوان از زحمت های شما عزیزان، بسیار کار آموزنده و با ارزشی خلق کردید برای شما آرزوی موفقیت وکامیابی بیشتر در عرصه فرهنگ و ادبیات دری میکنم.

  4. Seied Zaher

    آرزوی موفقیت دارم برای همه تان عزیزانم، با این کار تان بخش از رنج ملت را تسکین خواهی بخشید بازم سپاس فروان ازین که زحمت به خرج داده اید

  5. حبیب

    بسیار عالی و زیبا ،
    چنین سایدی را در جستجویش بودم که یافتم.ممنون از شام عزیزان….

    1. حضرت وهریز

      تشکر از شما که دنبال چنین مطالبی هستید.

  6. رضا لعلی

    این داستان ها بدون شک نسل آینده را متفاوت بار خواهد آورد. تا هنوز در افغانستان چنین کار اساسی نشده بود. تشکر از تمام دوستان. من هر شب برای پسر خود این داستان ها را می خوانم و می گویم که نوشته و کی ترجمه کرده است. دست همه تان درد نکند.

دیدگاهتان را بنویسید