لقه ماهی

بود نبود یک لقه ماهی بود. مادر و پدر این ماهی خیلی هوشیار بودند. آسان نبود که هی میدان و طی میدان خود را به پیری برسانند ونه سر از دیگ شوربا دربیاورند و نه به دام ماهیگیر بیافتند و نه هم یک لقمه‌ی خام کدام ماهی کلان شوند.  پدر پیر لقه ماهی ، مثل هر پدر دیگری خیر فرزندش را می‌خواست.  او پیش از مرگ به پسرش گفت: «ببین پسرجان، اگر می‌خواهی از زندگی‌ات کام بگیری و در دام نیافتی، چهارچشمی مواظب جانت باش!»

لقه‌ ماهی  جوان عقل را از پدر و مادرش به میراث گرفته بود. او با این عقلش به چهارسو نگاهی انداخت و متوجه شد هر طرف خطری در کمین او است. در چهارسو ماهی‌های بزرگ بزرگ شنا می‌کنند و او از همه کوچکتر است. هر ماهی می‌تواند او را ببلعد و او هیچ ماهی‌ای را نمی‌تواند قورت بدهد. او اصلاً نمی‌فهمید چرا باید ماهی‌ها یک دیگر را ببلعند. لقه‌ماهی فکر کرد که خرچنگ می‌تواند با چنگش او را دو نیم کند، شپش دریایی به کمرش بچسبد و تا دم مرگ خونش را بچوشد. حتی همنوعان خودش، لقه‌ ماهی‌های  دیگر، همین که او را پس از شکار مگسی ببینند، همه مثل یک رمه وحشی هجوم می‌آورند تا آن مگس را از او بدزدند و همین که بدزدند، با همدیگرشان می‌جنگند، طوری که مگس حیف و حرام می‌شود.

دیدگاه‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید