پدرکلان شلغم کاشت و گفت:
– شلغم جان، سبز شو و بزرگ، شیرین شو و محکم ریشه بدوان.
شلغم سبز شد. رشد کرد و بزرگِ بزرگ شد. شیرینِ شیرین شد.
پدرکلان رفت تا شلغم را بکند. از برگهایش گرفت، زور زد و زور زد اما نتوانست آن را از زمین بیرون کند. او مادرکلان را به کمک خواست.
مادرکلان از پشت پدرکلان گرفت و هر دو زور زدند و زور زدند ولی شلغم را کنده نتوانستند.
شلغم جادویی | حضرت وهریز
- مترجم: حضرت وهریز
- تصویرگر: حسین چلهزاده
- ویراستار: غلامرضا ابراهیمی
- طراح و صفحهآرا: تقی وحید
- مترجم: حضرت وهریز
- تصویرگر: حسین چلهزاده
- ویراستار: غلامرضا ابراهیمی
- طراح و صفحهآرا: تقی وحید
- شماره سریال: 6/10/54
- دستهبندی: مجموعهی داستانهای امروز
- صفحات: 22 صفحه