شلغم جادویی | حضرت وهریز

پدرکلان شلغم کاشت و گفت:
– شلغم جان، سبز شو و بزرگ، شیرین شو و محکم ریشه بدوان.
شلغم سبز شد. رشد کرد و بزرگِ بزرگ شد. شیرینِ شیرین شد.
پدرکلان رفت تا شلغم را بکند. از برگ‌هایش گرفت، زور زد و زور زد اما نتوانست آن را از زمین بیرون کند. او مادرکلان را به کمک خواست.
مادرکلان از پشت پدرکلان گرفت و هر دو زور زدند و زور زدند ولی شلغم را کنده نتوانستند.

دیدگاه‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید