ساره در یک روز آفتابی دیر وقت از خواب بیدار شد. او ناگهان احساس کرد که سرشار از خوشحالی است؛ زیرا آن روز، روز تولدش بود. او خمیازهای کشید و کشوقوسی به بدنش داد و گفت:
هورا! امروز تولدم اَس و مه کیک و تحفههای زیادی خاد داشتم.
پشک کوچکش کریستال، که بالای سرش روی بالش خوابیده بود، خُرخُر بلندی کرد. کریستال هم به خاطر کیک هیجانی بود و برای خوردن آن بیصبری میکرد…
این پست دارای یک نظر است
سلام بانو عالی بود همیشه قلم تان پر رنگ باشد
یونس هالمند
اسلو ناروی