آریا بسیار ناراحت بود. با وجود آنکه زهرا به دیدنش آمده بود، اما دلش نمیخواست بازی کند.
زهرا پرسید: چی شده آریا؟
آریا گفت: هفتهی بدی داشتم. همه چیز بهمریخته و بد بود و تو میپرسی چیشده؟
آریا هر لحظه عصبانیتر میشد و احساس میکرد سرش از درد منفجر میشود. او با ناراحتی بیشتر ادامه داد: دوشنبه بند بوتهایم پاره شدند. سهشنبه از دوچرخه افتادم. چهارشنبه لباس دلخواهم را کثیف کردم. پنجشنبه موترکم را بردم مکتب تا به دوستانم نشان بدهم؛ اما مکس عین همان موترک را خریده و پیش از من با خود به مکتب آورد و به همه نشان داد. روز جمعه مادرم دیرتر از همیشه از کارش رخصت شد؛ به همین خاطر یک ساعت بیشتر در مکتب ماندم. اصلاً هفتهی خوبی نبود. اصلاً هفتهی خوبی نبود.