روزی از روزهای آفتابی، مردی قدبلند و خوشچهره به نام سَنگو، با دریشیِ شیک چهارخانه و بروتهای سیاه وارد شهر شد. در دستش جعبهای دیده میشد که تعدادی شیشهی خالی را در آن گذاشته بود. بنا به رسم مهماننوازی، همگی او را به نوبت به خانههایشان دعوت کردند. پیش از همه، آقای سنگو مهمانیِ نانوای شهر را پذیرفت و با جعبهی شیشههای خالی به خانهی او رفت. سرِ سفره، آقای سنگو در حالی که سرپوشِ یکی از شیشهها را با احتیاط باز میکرد و زیرچشمی به نانوا میدید، گفت:
ـ برعکسِ حرفهای سماوارچی، شما نانهای خوب و خوشمزه میپزید.
صدایی مثلِ بههمخوردنِ دو شیشه بلند شد.
ـ شرنگ!
[download id=”1015″]
این پست دارای یک نظر است
سلام
ما به شما افتخار میکنم که همچو کتاب های زیبای را برای کودکان ما به نشر می رسانید